درختان زرد فردا

امیر پاشا مقدسی
dr_apm@yahoo.com

کاش می تونستم بخوابم و وقتی چشمام رو باز می کنم بببینم هوا روشن شده و از همه ی بدبختیها کیلومتر ها دور شدم ، اما نمی تونم. صندلی اوتوبوس های اینجا هم مثل صندلی اتوبوس های خودمون خسته کنندست .خدای من... دستم خشک شده . از وقتی که خوابش برد دستهام تو دستشه. عرق دستامون رو به هم چسبونده . فکر نمی کنم خواب باشه ، اونم داره به خودمون فکر می کنه...
- دستم خواب رفته ، فقط یک دقیقه...
اون نمی فهمه ، شاید خوابه. چقدر ریشاش بلند شده. فکر کنم راست میگفت که باید روزی دو بار بتراشتشون.
فکرش رو بکن! هوا که روشن بشه همه چیز تمومه. بزرگترین آرزوی من ... اما... اما اصلا خوشحال نیستم... من خراب کردم. همه چیز رو...
خواب ، ای کاش فقط برای یک دقیقه.... بذار خطهای وسط جاده رو بشمرم ، اینطوری شاید خوابم ببره... یک ، دو ، سه ... راستی من سه روز دیگه بیست ساله می شم... دیگه جدا دارم بزرگ می شم...
بیچاره فرهاد . مطمئن ام که نخوابیده . کاشکی می دونستم الان داره به چی فکر می کنه. کاشکی می تونستم یه جور همه چیز رو بهش بگم و بهش بفهمونم که مجبور شدم... من... می ترسم دیوونه بشه ... اما اون من رو درک می کنه... من... من همیشه به اون گفتم ...
خدای من! شش ماه و نیم از اومدنمون گذشت! مثل برق... به فرهاد می گفتم بیایم اینجا زندگی بهتر می شه ، اما نشد. نمی دونم چرا، اما نشد.البته تو کمپ مثل ما زیاد بود. صدتا آواره از چهل تا کشور مختلف. مسخره است ! به چه آشغالایی پناه آوردیم. البته باید نسبی حساب کرد. سوفیا رو بگو که با دو تا بچه ... ما هممون گرسنگی کشیدیم . ما...ما همیشه... نمی دونم چرا این اشکهای لعنتی ول کن نیستند. نه. نمی تونم خودم رو ببخشم. اگه فرهاد بفهمه خودش رو می کشه...
نمیدونم کجا خوندم که زندگی مثل بوق قطار می مونه ، فکر کنم از شعر های فریدون فروغی بود. واقعا که مثل بوق قطار می مونه ، سریع میاد و سریع می ره ، تن آدم رو هم می لرزونه. باورم نمیشد که یه روز بیست ساله بشم. بیست سال ! یعنی اگه همینقدر که گذشت بگذره می شم یه زن چهل ساله.یه زن چهل ساله که وقتی می خنده گوشه چشماش پراز چروک می شه... من زود پیر می شم. شاید تو سی سالگی.می دونم. خدا جوونی رو ازآدمهای پستی مثل من زود می گیره. خدای من ... مزخرف... ول کن این حرفها رو.اینها همش خرافاته. می خوام زندگی کنم. از" فردا " . شاید ... اگه امشب بگذره... می گذره...امشب هم می گذره. مثل هزار شب دیگه که گذشت... خدایا چرا صبح نمی شه... دلشوره دارم. همش یه چیزی ته دلم رو چنگول می گیره. حالم مثل اون روزیه که از مرز رد شدیم و داشتیم از ایران دور می شدیم. یه چیزی شبیه دلتنگی. من .. من یه آشغالم ... خیلی راحت دلکندم ... انگار نه انگار که این همه سال... نه... غلط می کنی اگه گریه کنی. تو... خدای من... دارم می میرم...
تقصیر خود فرهاده. اون می خواست با تبدیل آرزوهای من به واقعیت خودش رو ثابت کنه.من فقط دوست داشتم که از ایران بریم. خودش این راه رو انتخاب کرد ، تازه هیچ موقع نگفته بود که قراره تو چه سگ دونی زندگی کنیم. هیچ موقع به من نگفته بود ممکنه دو روز نتونیم چیزی بخوریم. قرار بود بریم یه جایی که همه چیزش درست باشه. یه جایی که حرفمون رو بفهمن. اما هیچ کس نفهمید...
سوفیا . کمتر زنی مثل اون پیدا می شه. مثل کوه سفته . پژمان حاظره دو تا بچه هاش رو به خاطر اون قربونی کنه. کی باورش میشه اونها یازده ساله با هم ازدواج کردند؟ دائم با هم شوخی می کنن و تو سر و کله هم می کوبند. کاشکی من هم مثل سوفیا بودم. اما... اما نتونستم.
تو رو خدا نگاه کن . اینها چطور خوابشون می بره؟ البته نصفشون خواب نیستند ، چشماشون رو رو هم گذاشتن و دارن فکر می کنند.چه فکرای رنگارنگی. راستی اینها به چه زبونی فکر می کنن؟ اون دختر پسره چقدر وول می خورن ... اونها هیچ وقت نمی خوابن... مثل من...
شاید ... شاید بهتر باشه همه چیز رو تو یک کاغذ بنویسم ، بعد ... نه ، اگه بخونه دیوونه می شه. اون خودش رو آتیش می زنه. اصلا بهتره هیچی نفهمه . نباید بفهمه چه اتفاقی افتاده ... کاشکی می تونستم ... کاشکی می تونستم همین الان محکم بغلش کنم و ببوسمش... کاشکی ... کاشکی هیچ موقع پام رو به این سفر نمی ذاشتم ... من ... نمی تونم ...
* * *
دیگه گریه نمی کنم . من بیست سالمه. خودم خواستم. خدایا دستم دیگه تکون نمی خوره .
- عز... عزیزم یه لحظه ...
می ترسم دستمو بکشم از خواب بپره . نباید اشکهامو ببینه . باید محکم باشم. مثل سوفیا .
کاشکی الان مامان اینجا بود. نمی دونم چرا اون جلومون رو نگرفت. اون موقع چه قدر خوشحال بودم که با اومدنمون مخالفتی نکرد. اونهم فرهاد رو خیلی دوست داشت. مثل من ...
دیگه نمی خوام به اون سگدونی برگردم.به هیچ قیمتی. فکر نمی کردم زیاد اونجا بمونیم... نمی دونم چرا همش فرهاد رو مقصر می دونستم. اون... اون که فقط می خواست من رو به آرزوم برسونه . من ... من خیلی خودخواهم. من ... چقدر خوب بود اگه می شد به عقب برگشت. می خوام به عقب برگردم. کاشکی می تونستم همین الان اتوبوس رو نگه دارم و زمان رو ... اما... اما که چی؟ زمان رو برگردونم که چی رو ثابت کنم؟ خودم رو؟ عشقم رو؟ به کی؟ به اونهایی که باما مثل حیوون رفتار کردند؟ به اونهایی که به ازای یه لقمه نون و یه وجب جایی که بهمون داده بودند صد بار تو راهرو و دستشویی طبقه پایین ،جلوی من رو گرفتن و دور از چشم فرهاد... نه... ما داریم آزاد می شیم.چیزی تا صبح نمونده ...
مردها مقاوم تر از اونی هستند که من فکر می کنم.البته نه به اندازه ما زنها. تو کدوم فیلم بود؟ فکر کنم تو فیلم ... اسمش یادم نمیاد اما یادمه که می گفت : مقاومت زنها مثل کش می مونه و مقاومت مردها مثل سیم. مابا لطافت تمام مقاومت می کنیم اونها با تکبر تمام . ما کش میایم اما اونها ... فیلم بود، آره .تو کارتون که از این چیزها نمی گن. اما فرهاد با بقیه فرق داره. اون می تونه با این مسئله کنار بیاد. اون هم مثل ما کش میاد... حتما باید یه جوری بهش حالی کنم. هر جوری شده...
چه شبهای بدی داشتیم اونجا.ولی واقعا همش هم بد نبود. یکی ندونه فکر می کنه هر شب همه دور هم جمع می شدیم و به یاد "وطن" گریه می کردیم. کیانوش ارگ میزد و می خوند ، ما هم می رقصیدیم . چقدر آهنگ می خوام بیست ساله باشم رو قشنگ می خوند. می خوام بیست ساله باشم ... هنوزم باورم نمیشه که دارم بیست ساله می شم...
فرهاد هر شب میومد و می گفت دیگه رفتنی شدیم. اولا سریع همه چیز رو جمع می کردم و آماده می نشستم، اما هیچ خبری نمی شد. من گریه می کردم . فرهاد می گفت حالا گیریم یک سال هم اینجا موندیم ، اتفاقی نمیوفته . بالاخره می ریم...
کاشکی زودتر صبح بشه.
یعنی اگه سوفیا جای من بود این کار رو نمی کرد؟ از کجا معلوم . شاید اون هم... اصلا شاید اون از این بدتر کرده باشه و الان از بس پشیمون شده اینقدر شوهرش رو دوست داره... اما من ... من مجبور شدم . اگه فرهاد بفهمه خودش هم این رو تایید می کنه...خودش هم قبول می کنه... اون ... اون ... خفه شو... خدایا... چشمام دیگه داره از کاسه در میاد. خدای من ... من یه آشغالم... می خوام تا صبح گریه کنم...
* * *
واقعا که گریه آدم رو سبک می کنه. حالم خیلی بهتره. الان باید ساعت سه – سه و نیم باشه. فکر نمی کنم خیلی راه مونده باشه. دیگه داریم می رسیم. راستی وقتی خبر رفتن ما دوتا به مامان و بابا برسه چه احساسی بهشون دست می ده؟ تا یکی دور روز دیگه همه می فهمند، همه.
* * *
نمی تونم گذشته رو فراموش کنم. نمی خوام هم این کار رو بکنم. دوره ی مدرسه ... چه روزایی... کاشکی می دونستم الان آذر و معصومه کجان و دارن چه کار میکنند. شنبه ها و یک شنبه ها زیست داشتیم. من عاشق زیست بودم ، اما از ریاضی متنفر . ریاضی مسخره ... با اون اتحادهای مزخرف . فرهاد چقدر تابلو جلوی مدرسه منتظرم می موند. اولا خجالتی بود اما کم کم یخش باز شد. آذر می گفت عاشق حرف زدنشه- مثل سنجاب- هیچ موقع فراموش نمی کنم... هیچ موقع. ای کاش ... ای کاش می شد یه بار دیگه برم پارک پشت مدرسه... می رم ...می خوام یه بار دیگه اون نوشته های کج و کوله رو ببینم. یه دنیا خاطره... فرهاد با میخ رو همه درختهای دور زمین بازی یادگاری نوشته بود. می گفت یک هفته فکر کرده که چی بنویسه ... بالاخره هم "فرهاد" و "ندا" رو با هم قاطی کرده بود و نوشته بود " فردا " ... ما همیشه همونجا با هم قرار می ذاشتیم، کنار" درختهای فردا"...
چقدر زود همه چیز گذشت... چقدر زود بزرگ شدم... اسم معلم تربیتیمون چی بود؟! خالد... خلدبر... نمی دونم.یه گهی شبیه همین. چه قدر به چرت و پرتهایی که می گفت می خندیدیم. اما یه حرفش درست از آب در اومد. می گفت همیشه بدبختی ها از نیاز شروع می شه. واقعا هم همین طور شد.ما به مارتین نیاز داشتیم. فرهاد فکر می کرد مارتین آخرین راه نجات ما از اون کمپ لعنتیه . از روزی که باهاش آشنا شد همه چیز بهم ریخت . تقصیر خودش بود . خودش مارتین رو تو زندگیمون راه داد. من ... منم مجبور بودم باهاش همراهی کنم... نمی دونم چرا قبول کردم ...
سوفیا هم خیانت کرده. همه خیانت می کنند. آدم مگه از چی ساخته شده. سوفیا هم خیانت کرده من شک ندارم. بیچاره پژمان. فکر می کنه زنش چقدر ماهه. کاشکی می دونست ما زنها چقدر ... اما قضیه من با سوفیا فرق داره...
مارتین احمق. ازش متنفرم. از خودم هم همین طور. از خودم که تن به هر خریتی می دم.فرهاد می گفت همه چیز دست مارتینه. می گفت اون کسیه که اگه اراده کنه می تونه دوازده ساعته کار آدم رو راه بیندازه و برسونه به فرانسه. اگر هم بخواد می تونه آدم رو تا ابد تو اون کمپ آشغال نگه داره... نمی دونم چکاره است اما همه می گفتن هر کاری از دستش بر میاد... البته هر کس فقط شنیده من به چشم دیدم... اون بالاخره من رو مجبور کرد. اون ... بذار برسیم... حالا فهمیدم ... وقتی رسیدیم یه جوری همه چیز رو به فرهاد می گم و از مارتین شکایت می کنم. آره ... الان باید ساکت نشست و جاده رو نگاه کرد... تا صبح چیزی نمونده...
کاوه هم بی تقصیر نبود. اون بود که حرفهای مارتین رو برام ترجمه می کرد. اون پیغام های مسخره . اما کاوه چه می فهمه! او طفلک هنوز چهارده سالش هم نشده. اما مثل آتیش می مونه . انگلیسی رو از فارسی بهتر یاد گرفته... اما نه، اون همه چیز رو می فهمید. اگه نمی فهمید پس اون چه حرفی بود که اون روز به من زد؟ می گفت مارتین گفته اما من مطمئنم که این حرف رو فقط می شه از یه بچه که تو کوچه های تهران بزرگ شده باشه شنید. حرف حرف خودش بود. من که از خجالت آب شدم ...
خدا یا ... دستم دیگه مال خودم نیست ... باید بدون اینکه بیدارش کنم بکشمش بیرون ... نه ... نمی شه... خدای من... بیدار شد .الان می فهمه که چقدر بهم ریختم ... نباید...
- سلام ...
نه... خدا رو شکر... فقط می خواست خودش رو جابجا کنه... دلش واسه دست من تنگ شده بود.. . چطور دلش اومد دست عرق کردم رو اینطوری ببوسه و بچسبونه به صورتش .حالا خدا رو شکر که یه تکونی هم به دست من داد.دیگه راستی راستی داشت فلج می شد. اما حالا زیاد دلت رو خوش نکن! ریشای زبرش تا یه دقیقه دیگه پوستت رو می کنه... ریشاش رو ظهر تراشید.جدا باید روزی دوبار ریشش رو بزنه...
مردهای احمق. هر چی می کشیم از دست این مردهای احمقه. هیچ جا شاخک هاشون کار نمی کنه الا یه جا. فرهاد هم احمقه. هیچ وقت نفهمید چی دوروبرش میگذره. شایدهم نخواست که بفهمه. البته ... البته شاید بخاطر اعتمادی بود که به من داشت . همون روز اول که مارتین اومد به اتاقمون ، موقع سلام کردن وقتی من رو بوسید، در گوشم یه چیزی گفت. فرهاد نفهمید. منم نفهمیدم چی گفت اما فهمیدم چی می خواد بگه. فرهاد احمق. باید می فهمید اما چه انتظاری از یه مرد می شه داشت؟ من از خجالت سرخ شدم . سرخ سرخ. نا خداگاه دستم رو گذاشتم رو گونه هام. مارتین بلند یه چیزی گفت و فرهاد با خنده ترجمه اش کرد :
- مارتین میگه بخاطر صورتتون معزرت می خوام ، واقعا ریشام زبر و پر پشته ، باید روزی دوبار بتراشمشون...
کاشکی می تونستم همین الان دستم رو از تو دستای کثیف اش بکشم بیرون و بهش بگم که چقدر ازش متنفرم... بگم که ...
کاشکی می دونستم الان فرهاد کجاست...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33208< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي